مخالفین امام موسی صدر چه کسانی هستند؟
بخش پنجم:
مدتی پیش آقای حاج مانیان از ایران آمده بود ـ و برای من نامهای آورده بود ـ و جلال – الدین فارسی - خیلی خوب او را شستشوی مغزی داده بود. بعد از ملاقات با جلال به سراغ امام – صدر - در شام رفت و سخنان امام او را قانع نکرد. تصادفاً به شام رفته بودم، او را دیدم و مدتی با او صحبت کردم، دیدم خیلی سرد است، و دم گرم من در آهن سرد او اثری ندارد. گفتم تو را در بیروت خواهم دید. در بیروت دوباره نزد جلال رفته بود. وقتی حاجی را دیدم از او خواستم که به دیدار شیاح بزرگترین سنگر مبارزه جوانان حرکةالمحرومین برویم، با سردی تمام گفت شیاح را دیده است! تعجب کردم که چگونه شیاح را دیده و هنوز سرد است؟ نفهمیدم... بعد گفتم به نقطهای دورافتاده و گمنام میرویم که کسی نمیداند، حیلیلکی، پذیرفت، آنجا رفتیم. برای اولین بار دید که یک مجموعه از جنگندگان امل با اسلحه سنگین دوشکا علیه مسیحیان حدث میجنگند، اشک سرور در چشمانش حلقه زد و گفت تا آن وقت باور نداشت که جوانان – شیعه - امل ضد کتائب میجنگند، فکر میکرد که ما همکار کتائب هستیم! و ضد مقاومت میجنگیم! چه ظلم بزرگی! چه جنایتی! آنگاه منقلب شد و خواهش کرد او را به خانه شهداء ببرم. در همان منطقه به خانه شهید اول محمد ضیقه رفتیم وقتی چشمش به زن جوان و خواهرها و مادر شهید افتاد که همه سیاه پوشیده بودند و بچه شهید را دید که با گریه بابا را صدا میکند به شدت ناراحت شد و به گریه افتاد و دو هزار لیره به زن شهید تبرع داد. به خانه شهید دوم دندش رفتم، بعد به خانه شهید سوم در آن منطقه محمدالدر رفتیم... به کلی زیر و رو شد و درخواست کرد که او را به محورهای دیگر ببرم به کفرشیما بردم که منطقه خطرناکی است و تقریباً در محاصره سه طرفه کتائب قرار گرفته و با چشمانش دید که اول سنگرهای جوانان امل است و بعد پشت سر آنها به فاصله 20 یا 30 متری سنگر فتح و ایمان آورد که نقش اساسی دفاع از این مناطق به عهده جوانان امل است. بعد گفتم میخواهم به شیاح برویم، پذیرفت. او را به محور اسعد اسعد بردم، وقتی سنگرهای خطرناک این منطقه را دید به خود لرزید، چه سنگرهای خطرناکی، در فاصله 30 متری با کتائب و احرار – که توسط شاه ایران حمایت می شدند - و بر اثر گلولههای توپ و خمپارهها اغلب نقاط ساختمانها و سنگرها فروریخته و اژدهای مرگ دهان باز کرده و فاصله این جنگندگان قهرمان با مرگ چند انگشت بیشتر نیست و جاهایی را به او نشان دادم که در هر نقطه آن شهیدی از بهترین قهرمانان ما به خاک و خون غلطیده است... اینجا حساوی پشت این سنگر کوتاه شهید شد، اینجا فرحات شهید شد اینجا محمود زرقط پشت سنگر بزرگ در وسط اسعد اسعد در وسط ظهر به شهادت رسید در حالیکه روزه داشت، اینجا نحازی به شهادت رسید که بزرگترین و شجاعترین قهرمان شیاح بود. اینها را میگفتم و از سنگری به سنگر دیگر میرفتیم تا اینکه حاجی خسته شد و گفت بس است! دیگر طاقت ندارم! گفتم آیا آنها را دیده بودی؟ گفت نه! ـ آقای فارسی و دوستانش ـ فقط او را به مسجد شیاح برده بودند و نماز خواندند و بیرون رفتند و گفتند این شیاح است!! گفتم این ظلم بزرگی است که تو به شیاح بیایی و این سنگرها و محورهای جنگ را نبینی و به ایران باز گردی و دروغ و تهمت و جهل به ارمغان بری. به زور او را به محور دیگری از شیاح (طیونه) بردم که جوانان امل مسؤول حراست آن بودند، دیگر خسته شده بود و طاقت رفتن نداشت. به او گفتم برای منی که شب و روز در دریای مرگ غوطه میخورم، با یک دست اسلحه حمل میکنم و با دست دیگر شهیدی را به دوش میکشم، برای منی که از همه چیز خود گذشتهام و به انتظار شهادت دقیقه شماری میکنم، برای منی که از همه چیز و همه کس مأیوسم و به هیچ چیز امیدی ندارم و از همه جا بریدهام و از هیچ کس انتظاری ندارم... اینها، این ظلمها، این بیانصافیها مهم نیست... اما خدای بزرگ شما را نمیبخشد، علی شما را نمیبخشد، حسین شما را نمیبخشد... از ما گذشت و میگذرد، ولی شما در مقابل خدا و ضمیر و انسانیت حساب خود را بکنید... او شروع به دلداری من کرد و گفت وضع تبلیغاتی ـ شما در ـ ایران خوب نیست و همه دوستان به شما بدبین شدهاند. گفتم چه انتظاری دارید؟ مگر دستگاههای تبلیغاتی شاه و آمریکا و روسیه ممکن است به نفع ما به جریان بیافتد؟ واضح است که اینها همه دشمنان مایند. وقتی دوستان شما نظیر آقای جلالالدین فارسی اخبار را تحریف میکنند و حتی به شما آدرس عوضی میدهند، از دیگران چه توقعی دارید. گفت نامهای به علی شریعتی بنویسم و او را روشن کنم... من نیز نامهای مؤثر نوشتم، اما اگر حقیقت را بخواهی نفرستادم ـ زیرا احساس کردم که این نامه رنگ استغاثه به خود میگیرد ـ و این رنگ شرک دارد نمیخواهم از هیچچیز و هیچکس طلب کمک کنم، نمیخواهم هیچ کس را شریک خدا قرار دهم، نمیخواهم این احساس وارستگی و قرب به خدا را ـ که در اثر فقر و تنهایی و ظلم و غم و درد ـ به من دست داده است، با ابتذال طلب کمک برای بقای مادی جسد! بیالایم... نمیخواهم این شیرینی شهادت را که در اثر یأس و ناامیدی و بیکسی و شکست، نصیبم شده است با انتظار کمک و امیدهای تازه و چشمداشت، مکدر کنم. نمیخواهم قلب شکستهام را که با خدا انس گرفته است و از درد و غم لذت میبرد و با اشک تسکین مییابد، به امیدهای ناچیز و خوشحالیهای ناپایدار دل خوش نمایم.
روزگاری برای ما گذشت که طوفان تهمت و دشنام ما را احاطه کرده بود، رادیوها، تلویزیونها، روزنامهها و مجلهها همه در دست دشمن بود، هرچه میخواستند به دروغ و به خیانت اتهام میزدند، توطئه میکردند و حق و حقیقت را در مذبح منافع پست مادی و مصالح کثیف شخصی خود ذبح میکردند و آنچه برای آنها بیارزش بود، پاکی و راستی و سلوک اخلاقی و سلسله ارزشهای انسانی بود.
در مقابل این طوفانها، دامن بر سر کشیدم و از همه محیط قطع رابطه کردم، گویی در دنیایی دیگر و با مردمیدیگر و با مقیاسهای دیگر زندگی میکنم و مرا با این سیل خروشانی که همه را به خود میبرد کاری نیست...
آنگاه دیدم که دوستان نزدیک و همفکرم نیز زبان به طعن و نفرین گشودند و در خلوص و پاکی من شک کردند و بعضی از مغرضین نیز از فرصت استفاده کرده، با همه قوت خود آنچه را از خبائث و خدعه و حقد و حسد در چنته داشتند، همچون خنجری زهرآلود بر قلبم فرو کردند... احساس کردم که دنیا یکسره در ظلمت و کفر فرورفته است و من نمیخواهم و یا نمیتوانم که تسلیم شوم، ممکن است که این سیل وحشتناک مرا خفه کند و یا این طوفان سهمگین مرا ببرد و زمین و آسمان بر من هجوم آورند، ولی من باز هم به حق و حقیقت چنگ زده و یکه و تنها به سوی خدای خویش حرکت خواهم کرد.
عجیب آن بود که مؤمنان و پرهیزگاران نیز تحت تأثیر تبلیغات ملحدان و فاسدان و ستمگران قرار گرفتند، کسانیکه خود نمیخواهند دروغ بگویند و حاضر نیستند به موری آزار برسانند، ولی آن چنان چشم و گوش بسته آلت دست مکاران و سیاستمداران شدند که گویی اصلاً صداقتی و اخلاصی و انسانیتی و ایمانی و خدایی وجود ندارد گویی تهمت زدن و دشنام دادن و دروغ گفتن و از پشت خنجر زدن مباح شده بود و هیچ کس ابا نداشت که بیرحمانه همه ناراحتیها و عقدههای حقارت و شکست خود را در برابر استعمار اسرائیل و شاه اینجا خالی کند!
در مقابل این ظلم بزرگ و همه بیانصافیها و بیمهریها، زیر فشار درد و غم و رنج، در برابر مرگ و شکست و هجوم همه عالم، احساسی ملکوتی و عارفانه به من دست داد حقیقت تلخ حیات را دریافتم و یکسره از همه چیز و از همه کس بریدم و سراچه قلب خود را فقط و فقط وقف خدا نمودم و تصمیم گرفتم که حتی به نزدیکترین دوستانم شکوه نکنم و از صمیمیترین همکارانم طلب کمک ننمایم و از بزرگترین و پاکترین مردان عصر نیز دادخواهی نکنم... بگذار همه به من بد بگویند، زمین و آسمان به من هجوم آورند، همه دوستانم از من روی برگردانند، من به کسی احتیاج ندارم، خدای بزرگ مرا بس است. بیش از هر وقت به خدا نزدیک شدم و او را در قلبم و روحم و تاروپود وجودم حس کردم و این بزرگترین تجربه ملکوتی و آسمانی بود که بر من حاصل شد.
بعضی نیز به من پیشنهاد کردند که نامهای به آقای خمینی بنویسم و حقایق را شرح دهم و از او طلب کمک کنم، اما همان احساس عرفانی مانع این عمل شد، احساس اینکه در این شرایط سخت، هر نوع نامهای رنگ استغاثه و شرک به خود میگیرد و آن از من به دور است.
بزرگترین ظلم تاریخ بر ما میگذرد، همان ظلمیکه بر علی(ع) هجوم آورد و او را به حربه کفر کوبید و سالهای سال در خطبههای جمعه و بر منابر مساجد او را لعن و نفرین کردند... همان ظلمی که حسین(ع) را تکفیر کرد و به خاک و خون کشید و زینب را به اسارت برد... همان ظلم تاریخی، ما شیعیان علی(ع) و حسین(ع) را میکوبد... و چه کوبیدنی!
روزگاری بود که فقط دین و ایمان و کفر مطرح بود، امروز تکنیک جدید، انقلاب و قداست انقلابی را نیز به آنها افزوده است، قداست انقلاب امروز، به دست همان ظلم تاریخی که برای کوبیدن ما به کار میرود! ملحدان و کافران به ارزشهای خدایی از این حربه مقدس ضد ما استفاده میکنند و چه ظلم بزرگی است! امروز ارزش علی(ع) و حسین(ع) را خیلی بهتر میفهمم و بیش از هر وقت تاروپود وجودم به عشقشان و مهرشان گره خورده است! امروز میفهمم که چطور ممکن است که سالها دستگاه تبلیغاتی معاویه، از مرد بزرگی چون علی(ع) این چنین کینه و نفرت و دروغ و تهمت و پستی و خیانت و کفر بیافریند که برای سالهای سال بر همه عقول و افکار مردم سیطره یابد! که حتی خون حسین(ع) و هفتاد نفر از بهترین فدائیانش کافی نباشد که حقانیت علی(ع) را بر مردم بقبولاند!... من علیوار به دنبال حسین(ع) میروم و خود را برای همه چیز آماده کردهام... که سادهترین و قهرمانانهترین آن چیزها شهادت است... راستی اگر دنیا و مافیها علیه من برخیزد، همه مرا برانند، همه زمین و آسمان علیه من تجهیز شود و کاملا یکه و تنها بمانم... و باز هم دست از حق و ارزشهای خدایی خویش بر نخواهم داشت و تسلیم ظلم و کفر نخواهم شد و از تنهایی و بیکسی وحشت نخواهم کرد...
در ظلمت بیپایان این شب یلدا، همچون شمع خواهم سوخت و وجودم تا موقعی که موجود است تسلیم ظلم نخواهد شد... من تا موقعی زندهام که میسوزم و تا وقتی که میسوزم تسلیم ظلمت نمیشوم... اینست حیات من...
از قول من فاطی عزیز را خیلی سلام برسان و غزاله را ببوس
برادرت ـ مصطفی
**************************
در اینجا لازم می دانم از زحمات حضرت آقای دکتر صادق طباطبایی که در رابطه با تنویر افکار در خصوص زندگی امام موسی صدر انجام داده اند سپاسگزاری نمایم.